![]() |
Thursday, October 31, 2002
00:35 | لينك دايم
پند پسرانه
از من كه گذشت پدر جون، ولی با بچهی بعدیت اين طوری نكن! 00:32 | لينك دايم
دوست
- كی میفهمی كه يك دوست تازه پيدا كردی؟ - هر وقت با اولين كلمهای كه ازش میشنوم يا اولين نگاهی كه به هم میكنيم رزونانس پيدا میكنم.
Wednesday, October 30, 2002
01:25 | لينك دايم
رنگ
وبلاگها امروز رنگ گرفته بودن. رنگ كلاغ. 01:06 | لينك دايم
پرشين بلاگ
قصد ندارم و دوست ندارم نمكدون بشكنم. ولی پرشين بلاگیها خودشون زدن نمكدون رو شكستن و حسابی شورش رو درآوردن. اين چه وضعیه كه هی بری اينور و اونور بگی تقصير من نبود، تقصير بقيه بود؟!
Tuesday, October 29, 2002
01:48 | لينك دايم
مرگ
خوابم نبرد. يك ساعت غلت و واغلت زدم و بيدار موندم. مغزم از كار نمیافتاد. به هر چيزی كه تو دنيا هست فكر كردم. و به هر چيزی كه ديگه تو دنيا نيست. به علی. آيدين. آرمان. به ماهپيشونی. كلاغ. به ويكتوريا. به پدر Cecilia. تواين چند روز ۴ نفر در نزديكی از دنيا رفتن. پير و جوون. به ويژه جوون. به نبودن خودم كه فكر میكنم، افسوس نمیخورم. وقتی از توی خودم به بودن يا نبودنم تو دنيا فكر میكنم، اهميت خاصی براش نمیبينم. چون ديد آماریم غالب میشه. ولی بودن بقيه برای من مهمه. خيلی زياد. و اون وقت به اين فكر میكنم كه نبودن من هم میتونه سبب رنج كسايی كه دوست دارم و دوستم میدارن بشه. مادرم. كوالا. دوستای دور و نزديكم. و ناگهان تور بههمتافتهای از روابط و انسانها جلوی چشمم میاد كه هر حلقهايش كه میشكافه اطرافش رو، و گاه تا بسيار دورترها رو، به غم مینشونه. تو ايران كه بودم به همين دليل، و كمی هم با كمك پسزمينهی افسردگی رايج جوونهای همنسل ما، دوست داشتم مرگم كامل باشه. يعنی هيچ اثری بعد از من به جا نمونه. حتا هيچ كس من رو به ياد نياره. مادرم اصلا به كل فراموش كنه كه پسری داشته. دوستام اصلا ندونن كه اردك دوستشون بوده. مثل روايت جرج اورول تو ۱۹۸۴.الان اون احساس رضايت افسردهای كه اونموقع از اين فكر بهم دست میداد ديگه نيست، ولی به جورايی هنوز فكر میكنم اينطوری همه راحتتر میبودن. دستكم موقع رفتن خودم. دستمايهی نوشتهی جدیتری! 00:23 | لينك دايم كلاغ پريد ... ![]() از كدامين شاخهی خاردار گريختی؟
Monday, October 28, 2002
22:43 | لينك دايم
كودكیسنج!
كودكی نشونههای مختلفی داره. [اينجا بايد به يه مطلبی كه قبلا نوشته بودم لينك بدم، اما امان از پرشينبلاگ كه به همراه ۵۰.۰۰۰ سايت ديگه رفته زيرآب و گنجهی نوشتههای اردك هم باهاش!] امروز سر يه سخنرانی نشسته بودم و بعد از نيم ساعت احساس كردم ديگه نمیتونم صاف و بیحركت روی صندلی بشينم. يك دفعه میخواستم فقط از اون اتاق بيام بيرون و در طول دانشگاه بدوم! اگر سخنرانی مهمی نبود و سخنران دوستم نبود اين كاری بود كه حتما میكردم. ولی هر جوری بود همهی توانايیهای بزرگسالانهم رو جمع كردم و خودم رو روی صندلی ميخ كردم. بيشتر ما وقتی كه بچه بوديم هميشه همين طور بوديم. جنبان. جوشان. بعد كم كم اين جنب و جوش رنگش رفت و حالا ديگه كمتر كسی دور و بر من پيدا میشه كه يك دفعه احساس كنه میخواد بدوه. شايد هم هر وقت اين طوری میشيم به دليلهای مختلف خاموشش میكنيم. تو ايران كه از همون بچهگی اين جنب و جوش رو به صورت سيستماتيك خفه میكنن. چه تو خونه، چه تواجتماع. چه با تكيه به عرف، چه به استناد به مذهب. يكی ازمشكلات گزينشی من، مثلا، اين بود كه تند راه میرفتم و ”طمئنينه“ نداشتم. خلاصه امروز كه دوباره اين كونخارهی كودكانه رو احساس كردم، با تمام زجری كه تو كنترل كردن خودم كشيدم، كلی خوشحال شدم! كودكیسنج من هنوز از خودش نشونههای حيات نشون میده ... . 08:37 | لينك دايم
روزلاگه
چند وقته كه، به اصرار تلهماركتچی و به زور تقريبا ۸۰ درصد تخفيف، روزنامهی شهر رو سفارش دادم و هر روز صبح میآد دم در خونه. اولش فكر میكردم كه خوبه حالا دوباره روزنامه خون میشيم. اما هنوز هر صبح كه پا میشم لابلای صبحونه درست كردن و آماده شدن برای رفتن سركار به وبلاگها سر میزنم و بعضیهاشون رو میخونم و روزنامهی بيچاره رو فقط موقع بيرون رفتن، نااميد كنار در چشم به راه میبينم.
Sunday, October 27, 2002
10:08 | لينك دايم
عشق
آشكار شد. ناگهان. راز عشق. طبيعت عشق. اينكه عشق توطئهی بدن برای پيروزی در جنگ بقاست. اينكه عشق عاشق از معشوق جداست. بقا فقط پراكندن تخم و ادامهی نسل نيست. و پيروزی فقط در پيدا كردن جفت همكار برای اين هدف خلاصه نمیشود. بقا گاهی به گام كوتاهیست بيرون از دايرهی روزمرهگی. و گاهی به احساس هماهنگی كوچكیست با قسمت خردی از دنيای كلان. بقا گاهی تشكيل سيناپس ناديدنیايست كه روان آدمی را به سوی خوشی موقتی میراند. آری، بقا گاهی در روان و جان است؛ در ادامهی تعادل. و اين تلاش بقا، تلاش عاشق در ماندگاریست، بی رابطه با معشوق. عشق سوبژكتيو است. چرا پس عاشق هر رهگذری نمیشويم؟ چون هر رهگذری تلاش عاشق را برای ماندگاری و تعادل بازنمیتابد. و آنكه بازمیتابد، آن موجود نرم و صيقلی كه دل از عاشق میربايد، سروش نخستين پيروزی جستجوی (نا)خودآگاهیست كه ديگر تا تصاحب معشوق فروگذاشته نمیشود. چُنين گُفت اُردک!
|
|