Saturday, November 30, 2002

12:28 |  لينك دايم

گنجه

گنجه‌ی اردك گردگيری شد!



 
Tuesday, November 26, 2002

10:36 |  لينك دايم

نقشه

امروز چشمم افتاد به نقشه‌ی جهان كه تو اتاق زدم. يادم اومد وقتی كه می‌خواستم بزنمش رو ديوار حتا يك لحظه هم در باره‌ی اين‌كه كدوم طرفش ــ طبيعی يا سياسی ــ بايد رو باشه ترديد نكردم. امروز به نظرم جالب اومد كه ترديد نكرده بودم. آخه داشتم از دور سعی می‌كردم مرز‌های ايران رو تعيين كنم!

 
Monday, November 25, 2002

21:51 |  لينك دايم

سوال اخلاقی

اگر شاگرد خصوصی‌تون بهتون بگه كه ”بين خودمون باشه،“ چند نفر تو يه كلاس ديگه‌شون تقلب كردن و شما هم استاد درس رو بشناسين چی‌كار می‌كنين؟ دستشون رو رو می‌كنين؟



 

21:34 |  لينك دايم

سياوش كسرايی

مادر يك كتاب برگزيده‌ی شعرهای سياوش كسرايی برايم فرستاده است. به ياد روزهايی كه كنار بخاری ”آرش كمانگير“ رو از كتاب ”دامني گل،“ كتاب درسی مادر در دوران دانشگاه ــ نسل قبل چی تو كناب ادبياتش خواند و ما چی! ــ می‌خوانديم.

چند روز پيش داشتم كتاب رو ورق می‌زدم و شعرها رو می‌خوندم. ديدم چقدر ”بهار“ تو شعرهاش تكرار شده:

اسم شعرها:
بهار، آرزویِ بهار (آوا)؛ بویِ بهار، بهار می‌شود (خونِ سياوش)؛ بهار و شادی (با دماوند خاموش).

شعرها:
اين باغ و بهار خفته را هر شب/ گل‌های سپيدِ باغ بيدارند (گلهایِ سپيد)؛ همچون زمين به فصل بهاران، شكافتن/ چون ذره از تشعشعِ خورشيد، تافتن/ .../ در صبح اين بهار/ خوش باش ای گياه كه روييدنی توراست (آرزو)؛

خلاصه، چشمم افتاد به شعر ”به سرخیِ آتش به طعمِ دود“ و شروع كردم به خوندن. اين طور شروع می‌شه:

ای واژه‌ی ِ خجسته‌ی ِ آزادی!
با اينهمه خطا
با اينهمه شكست كه ماراست
آيا به عمر من تو تولد خواهی يافت؟
...

(و چه غم‌ناك كه بايد جواب داد، نه!) و با پرسش‌های مشابهي ادامه پيدا می‌كنه. هيچ اسمي از بهار نيست تا اينكه:

...
آيا دوباره دستي
از برترين بلندیِ جنگل
از دره‌های تنگ
-صندوقخانه‌هایِ پنهانِ اين بهار-
از سينه‌هایِ سوخته‌یِ صخره‌هایِ سنگ
گلخاره‌هایِ خونين خواهد چيد؟
...

از ناكجا، بهار با صندوق‌خونه‌هاش سر می‌رسه!
(تأكيدها از من)


 
Sunday, November 24, 2002

13:19 |  لينك دايم


 

13:07 |  لينك دايم

َ و

...
وطنِ من-
بيسكويت‌هایِ مينويی‌ست
كه در اتاق بزرگ
مهمان‌خانه‌یِ شهر استانبول
در نصف ليوان شير
خيس می‌كرديم.
...
چُنين گُفت اُردک!

 
Saturday, November 23, 2002

00:47 |  لينك دايم

وطن
و يك چيز ديگر


وطنِ من-
احساسِ چوبیِ
بسيار خوشايندی‌ست
-هم‌چون آوای فلوتی تنها-
كه بعدازظهر گرم و
خلوت يك تابستان دور
به نرمی
در من موج می‌زد،
خوابيده به پشت
گوش به صدای مبهم
خيابان دور
به انتظار آمدن
مادر از دانشگاه.

(بعضی می‌گويند
من وطن را
با كودكی
اشتباه می‌گيرم.
اشتباه ولی
از سوی من نيست،
من وطن را
حتا
با كودكی
مخلوط هم نمی‌كنم!)

وطنِ من-
روزهای گذشته
پشت ميزها و
پای تخته‌هایِ
كلاس‌های
دانشگاه مادر است
پيش از آن‌كه
مدرسه بروم.

وطنِ من-
تعداد كوچه‌هايی است كه
زير ركاب‌های
كوتاه دوچرخه‌ام
غلتيده‌اند.

وطنِ من-
كوچه‌های بازی‌ست
به دنبال توپِ
گرد و راه‌راه
و دعواهای كودكانه
در راه برگشت
از مدرسه به خانه.

وطنِ من-
مشق شب عيدی‌ست
كه به يك عصر نوشته شد
به شوق دو هفته‌ی سفر.

وطنِ من-
مقبره‌ی حافظ است
كه به بازيگوشی
بالا و پايين درختی
گذشت.

وطنِ من-
برف‌های شبانه‌ی انتظار است
كه به پرسش‌های ملتمس من
از مادر
می‌گذشت
به ذوق آتش زدن فتيله‌یِ
تعطيلی فردا.

وطنِ من-
زمستان سفيد ۶۵ است
-كه مدرسه نرفتم
از خيال نگران مادر
برای سلامت لرزان من-
كه به انگشتان برنامه‌ی من و
خستگی‌ناپذيری كوه‌وار مادر
گذشت
به خوشی
به گرمی
به كلاس‌هایِ
كوتاه زير كرسی
و پنچشنبه‌های تعطيلی
زير بارانِ
بمب‌های هراسناك جنگی
كه حماقتش
تن به فهم كودكانه‌ی من
نمی‌داد.

وطنِ من-
...

باری!
سخن كوتاه كنم:

وطنِ من-
كودكیِ من-
مادرِ من است.
چُنين گُفت اُردک!

 
Thursday, November 21, 2002

01:31 |  لينك دايم

حاشيه‌ای بر زندان زنان: بند سياسی

بالاخره فيلم را ديد. زود برايم يك نامه نوشت. من خواندم. بالاخره می‌نويسمش:

” ... [اين] احتمالا همان بند عادی بود كه ما برای بيرون رفتن از بند خودمان از آن رد می‌شديم. چيزی كه من [در فيلم] نديدم زنان بسيار چاق آن زمان بود. شايد ديگر آن غذاهای چرب را به آن‌ها نمی‌دهند. اما بند زنان سياسی در آن زمان بسيار تميز و بسيار منظم و پير زندان ما بسيار خندان و چهره‌ای بشاش داشت ... و ما ساعت‌های روز و شب‌مان مشخص بود كه به چه كاری اختصاص دارد و اين پير زندان ما وقتی می‌ديد كه ما برای انجام كارهای شخصی‌مان مثل حمام كردن و دستشويی و غدا خوردن چقدر تند تند كار می‌كنيم می‌خنديد و می‌گفت اگر كسی به اين عجله‌های ما نگاه كند فكر می‌كند ما چه كار مهمی داريم. البته كار بسيار مهم ما مطالعه‌ی گروهی بود و شب‌ها بعد از اعلام خاموشی، مطالعه‌ی انفرادی. بند ما و برنامه‌های آن در اختيار خود ما بود. هيچ برنامه‌ی از طرف زندان‌بانان در آن‌جا پذيرفته نمی‌شد. در آن‌جا همه چيز جمعی بود: پول و غذا و لباس (به جز لباس‌های زير). هر چيزی مسئولی داشت و كارهای روزانه نيز تقسيم شده بود و هر روزی يكی از افراد گروه‌ِ روزكاری مسئول در بند بود و ما انقدر كف بند را شسته بوديم كه موزاييك‌هايش صيغلی شده بود. كتابخانه داشتيم و برای مطالعه‌ی كتاب‌ها بايستی ثبت نام می‌كرديم تا نوبت‌مان برسد. برای هر تصميمی شور و مشورت همگانی صورت می‌گرفت و نظرات جمع‌آوری می‌شد. اين شور و مشورت خيلی با صدای آهسته و به صورت پچ‌پچ انجام می‌شد چون در داخل بند يك نگهبان زن وجود داشت. ... كسانی كه عفو نوشته بودند، در داخل گروه‌ها جايی نداشتند و طرد شده بودند. صبح زود يكی از افراد گروهِ روزكاری بيدارباش می‌داد و همه لباس ورزش پوشيده در حياط ورزش می‌كرديم. قبل از نرمش دور حياط می‌دويديم. بعد نوبت صبحانه می‌رسيد و سفره‌ی همگانی می‌انداختيم. تابستان‌ها در داخل حياط صبحانه و شام می‌خورديم و توی حياط می‌خوبيديم. پتوها و ملحفه‌های ما بسيار تميز بود. گاهی برنامه‌ی دست‌جمعی آواز، كار دوخت و دوز داشتيم و در موقع كار دوخت و دوز و وصله‌پينه‌ی كفش‌ها و لباس‌ها يكی برای همه كتاب می‌خواند. زمانی كه من آن‌جا بودم برای همبستگی با بيرون چند بار اعتصاب غذا داشتيم. ... در تمام دوران زنگی‌ام بارها و بارها فكر كردم و فكر می‌كنم و می‌بينم كه آن‌جا زندگی متفاوت و خوبی داشتيم. منتها در از بيرون روی ما قفل بود و خلاصه ريش و قيچی دست بيرونی‌ها بود. هرآن ممكن بود ما را قلع و قمع كنند. و ديگر اين‌كه ما در آنجا مصرف كننده‌ی صرف بوديم و درگير كار و پول درآوردن هم نبوديم. خلاصه محيط آن‌جا تحت سيطره‌ی نظم ما بود و اين فيلمی كه امروز ديدم هيچ تناسبی با آن زندانی كه من بودم نداشت. ...“



 
Sunday, November 17, 2002

06:41 |  لينك دايم

شگفتی (يا دكلمه‌ی ابر)

پاييز را هميشه دوست داشته‌ام. اما گرفته‌گی روزهای بارانی را نه چندان. برگ‌ريزان، غم‌ناك ترين نقاشی‌های زندگيم را می‌كشيد. سرگردانی برگ‌های خشك خزان در باد عصيان گر را خوش نمی‌داشتم.

ولی چند گاهی‌است كه چيزی، دوستی‌ای در من روييده است كه دگرگونم می‌كند. احساسی كه شگفت زده‌ام می‌كند.

شگفتا!
اكنون ابرهای بنفش رنگ و ضخيم روزهای گرفته‌ی پاييز را خوش می‌دارم. از سطح ناصاف و آبله‌گونشان لذت می‌برم. ضربه‌های نازك قطرات باران بر سطح آبگيرهای كوچك پاركينگ روبروی خانه می‌تواند مرا مدت‌ها پشت پنجره سرپا نگه دارد. كوچكی و در دست‌رس بودن فاصله‌ها را در روزهای بارانی دوست می‌دارم.

شگفتا!
من طرفدار خاك نم خورده، نه، طرفدار خاك خيس‌ام. خورشيد را تنها از پس ابرها خوشايند می‌يابم. يعنی وقتی شعاع‌های زرگونش را به قطره‌های آب متبرك كرده باشد. باد را وقتی می‌پسندم كه برگ‌های خيس خيابان‌ها را به رقص می‌كشاند. آن‌گاه زوزه‌هايش در گوش‌های من موسيقی دلپذيری‌ست.

اين رويه‌ی جديد زندگی‌ست در كشور باران، در لنگرگاه اقيانوس آرامش‌بخش.

آری!
اكنون ديرگاهی‌ست
كه من به علف‌های مرطوب به محبت نگاه می‌كنم.
و
به شبنم عشق می‌ورزم.

 
Thursday, November 14, 2002

20:06 |  لينك دايم

ايستگاه

از قطار پياده شدم. از پله‌های ايستگاه پايين آمدم. وقتی داشتم از آخرين پله‌كان پايين می‌آمدم چشمم به يك قاب دايره‌ی بزرگ افتاد روی ستون بزرگی كه خط قطار را بالا نگه می‌داشت. ولی قبل از اين‌كه كنجكاوی تحريك شده‌ام به طرف ستو‌ن‌ام ببرد، احساس كردم چيزی در محيط اطرافم عوض شده است. دور و برم را نگاه كردم: يك چهارراه معمولی، يك ساختمان كوتاه و پهن در يك گوشه‌ی چهاراه، و بوته‌ها و درخت‌های خيس از باران در سه گوشه‌ی ديگر. ايستگاه قطار هوايی قسمت بزرگ‌تر ديدم را می‌گرفت و آسمان سنگين از ابرهای تيره جايی برای بازيگوشی چشمم باقی نمی‌گذاشت. به سمت ايستگاه اتوبوس راه افتادم. قبلا هيچ‌وقت در آن ايستگاه پياده نشده بودم. بنابراين چيزی درباره‌ی ايستگاه يا جزييات طرح اطرافم نبود كه به من اين احساس عجيب را می‌داد: گويی برای مدت كوتاهی از جايی كه حالا دو سال بود زندگی می‌كردم دور شده بودم. مثل بار اولی كه از ايران خارج شدم. نه مثل اولين باری كه رفتم تبريز يا همدان يا اراك يا كميجان يا راستگردان. مثل هر بار كه ايران نبودم.
يك آ.او.دی براق كمی جلوتر از ايستگاه توقف كرده بود. مثل هميشه بي اختيار از خودم پرسيدم: ”توی اون ماشين بودن و به وابستگی‌های نامريی زندگی اضافه‌ش كردن بهتره يا دل سبك‌تر اتوبوس سواری كردن؟“ و احساس كردم -باز هم مثل هميشه- كه اين سوال به اين زودی‌ها دست از سر من برنمی‌دارد. يك دختر نه خيلی جوان از ماشين پياده شد و در حالی كه سعی می‌كرد زودتر بارانی‌اش را به تن كند و از نيش خيس ابرهای سياه فرار كند به طرف من راه افتاد. حركاتش چابك ولی قدم‌هايش بی‌عجله بود. حتا توی اين عمل ساده‌ی روزمره هم حالتی بود كه من را از عادت هرروزه‌ام به محيط و مردم دور می‌كرد. حالا من توی ايستگاه ايستاده بودم و دختر چند قدم بيشتر با من فاصله نداشت. نگاهش به طرف من برگشت و من به كندی و به اجبار نگاهم را برگرداندم. انگار اولين بار بود كه يك نفر را در اين كشور ديده بودم. ياد سيمون افتادم. از مضحكی اين احساس خنده‌ام گرفت.
دختر از كنارم رد شده بود. بی اختيار برگشتم و قدم‌های سر حوصله‌اش را زير باران نگاه كردم تا دور دور شد. ايستگاه قطار طرف راست من ايستاده بود. طرف چپ ، دورتر، چند برج مثل كندوهای كنار هم چيده شده به من نگاه می‌كردند. پشتم به ساختمان‌ بی‌شكل و پهن گوشه‌ی چهاراه بود. همه‌ی اين‌ها توی چشمان من برق تازه‌گی می‌زدند. شنبه‌ی بارانی و خلوت اين ايستگاه عادی قطار من را به دنيای جديدی آورده بود. يا در واقع اين من بودم كه، بدون هيچ انتظار مشخصی، با پياده شدن در اين ايستگاه برای اولين بار، امكانات نهفته زير پوست عادی و خسته كننده‌ی لحظه‌های عموما بی‌ارزش و تلف شده‌ی روز را كشف كرده بودم: امكان نو ديدن محيط ــ در نوری كه احتمالا، گرچه ناخودآگاه، از خود من منتشر می‌شد.
قاب دايره‌ای روی ستون بزرگ دوباره توجهم را جلب می‌كرد. ترسی در دلم جوانه زد: ترس از دست دادن تازه‌گی محيط. برای نزديك‌تر رفتن و ارضای كنجكاويم دچار ترديد شدم. اين ميوه‌ی ممنوع بود كه تسليم شدن به وسوسه‌ی خوردنش من را از بهشت نورانی ”تازه‌گی“ بيرون می‌انداخت. ولی كم‌كم نيروی كنجكاوی چيره می‌شد. پاهايم مقاومتشان را از دست می‌دادند. برگشتم. سرم را بالا گرفتم. سر چهارراه، چراغ راه‌نمای اتوبوس چشمك می‌زد.

سوار شدم. به نظرم آمد چيزی داخل اتوبوس عوض شده است.


اگر دوست داشته باشين، من دوست دارم که نظرتون رو در باره‌ی اين نوشته بدونم!



 
Wednesday, November 13, 2002

06:47 |  لينك دايم

شُستگی ...




... در طلوع خورشيد و بس!




چُنين گُفت اُردک!

 

06:38 |  لينك دايم

یک و دو

قبول! نمیشه فقط تصمیم گرفت با یک نفر دوست باشی. ولی می‌شه تصمیم گرفت باهاش جروبحث نکنی!

 

06:33 |  لينك دايم

وبلاگ‌خوابی

۲۱ ساعت پيش از خواب پا شدم. از ۱۸ ساعت پيش در حال تمرين حل کردن بودم. ۴ ساعت ديگه بايد برم سر کلاس و صاف بعدش بايد ۵ ساعت تو open lab يه ريز حرف بزنم. بعدش می‌رم یه pub با اهالی دانشکده socialize کنم.

يعنی من برای ۳۶ ساعت نخواهم ‌خوابيد. ۳۶ ساعت نخواهم خوابيد. نخواهم خوا ... . نخواااا هــ خوااااابی. ن خوااااااف‌ه‌ه‌ه‌ه. خواااااااااااااااااااا پووو‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه. خوااااااا پو‌وووه‌ه‌ه‌ه. ....

 
Sunday, November 10, 2002

23:45 |  لينك دايم

نوسان

پا روی پا روی مبل دراز كشيدم.

خودم رو به شكل يه جنگل نشين می‌بينم، با يه پوست ببر دور كمرم و با بدن پر از مو و ريش بلند. سعی می‌كنم خودم رو يه جور ديگه تصور كنم ولی نمی‌تونم. فكر كی‌كنم چرا من جنگل نشين شدم؟ بعد می‌فهمم كه جنگل نشين نشدم: هميشه جنگل نشين بودم.

همهمه می‌شه.

بر می‌گردم. كوالا داره پشت تلفن می‌گه: ”... يعنی [فلانی] به عنوان يه رياضی‌دان ادعا كرده كه مجموع دوتا چيز از يكی‌ش كمتره؟...“ يه دفعه خودم رو می‌بينم كه دارم توی راهروی كنار دفترش به [فلانی] می‌گم:

... your fucked-up definition of addition and order relation ...


ولی صدام تو همهمه‌ی مغزم گم می‌شه.

دوباره پام رو می‌ذارم رو اون يكی.

نگام می‌افته به كناره‌ی بالايی پرده كه از سقف آويزونه. احساس می‌كنم اين ضلع ديوار داره به طرف من كج می‌شه، انگار می‌خواد در گوشم يه چيزی بگه. خيره بهش نگاه می‌كنم. همون طور می‌مونه ــ انگار به بدبينی من پی برده باشه. ناگهان پرده‌ی سكوت می‌افته و كلی علامت سوال می‌افتن بيرون:

از بی‌حوصله‌گی خودم شروع می‌كنم. می‌پيچم تو كوچه‌ی تصادفات. ايران به نقشه‌ی دنيا روی ديوار سنجاق شده و لق می‌زنه. دريای خزر طوفانی می‌شه و من رو آب می‌بره.

احساس می‌كنم ديگه بی‌حوصله نيستم. اولين خودكاری كه پيدا می‌كنم رو بر می‌دارم. قرمزه. فشارش می‌دم و خونش روی ورق كاغذ كشيده می‌شه. فكر می‌كنم نوشتن چيز خوبيه ... .

 

03:08 |  لينك دايم

جزييات

من جزييات رو دوست دارم؛ از جزييات لذت می‌برم. بهم می‌آد كه بگم:

”احساس‌های عميق تو جزييات شكل می‌گيرن.“

من از درخت‌های ريزبرگ انبوه خوشم می‌آد. درخت‌های پهن‌برگ رو فقط برای رنگ‌های قشنگشون تو پاييز دوست دارم. درخت‌های سوزنی‌برگ هميشه تك-(سبز-)رنگ رو درك نمی‌كنم. فقط يك بار وقتی مامانم يه سرو نقره‌ای نگه می‌داشت و من با مورچه‌هايی كه شيره‌ش رو جمع می‌كردن بازی (های خطرناك) می‌كردم، با اين درخت راحت بودم. كه اون هم به خاطر خودش نبود!

 
Wednesday, November 06, 2002

17:22 |  لينك دايم

اتود جا كجاست؟ ديده‌ها و ناديده‌ها
(نسخه‌ی ويرايش شده)


کوره راهی، راهی.
راهی، بزرگ‌راهی.
بزرگ‌راهی، شاهراهی.

جا، اینجاست:

فراسوی خیال،
در کرانه‌های احساس.

«نیم‌رخ نیم‌روشن یار.»

بگو ــ ناگفته‌ها را.
گفته‌ها را همه می‌دانند.

«چشمان قهوه‌ای اعتماد.»

***

نشسته‌ام به فراغت
دمی از بارش
در مرز تجربه.
پاها آویزان
از لبه‌ی تیز پرتگاه نادانسته‌ها
بر فراز صخره‌ها.

پژواک رنگین‌کمان زندگی
در افق
مکرر می‌شود در نگاهم.

ابرک سفیدی
می‌کشد هاله‌ای نازک
گرد نادیده‌هايم.

دیدن نيازمند
دستی است بلند
که از منتهای اراده بیازم.
لرزان است ولی
قلب محافظه‌كار من؛
کوتاه است اما
دستان ترديدكارمن.

***

سایه‌ی بیست از سرم می‌گذرد.

نشسته‌ام من هم‌چنان.
بر لبه
تاب خوران
خيره
به مرزهای دیده‌هایم.

چُنين گُفت اُردک!

 

12:56 |  لينك دايم

دوستی. عشق.

”دوستی، گفتگويی است كه به سكوت نمی‌كشد.“
”عشق، سكوتی است كه لازم به شكستن نيست.“
چُنين گُفت اُردک!

 

11:59 |  لينك دايم

من نـــــــــــــــــــــــــــــــمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی‌خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوام برم سر كار. نه، نه، مريض نيستم. ام، چيزه ... عــــــــريـــــــض‌ام!

 
Monday, November 04, 2002

20:10 |  لينك دايم

دو گزاره درباره‌ی دوست‌ورزی

تعريف‌های زير را می‌پذيريم:

تعريف ۱: آدمی ساده‌لوح نيست يا به اندازه‌ی كافی باهوش است كه فريب حرف‌های احتمالا زيبا ولی بی پشتوانه را نمی‌خورد.
تعريف ۲: ناروراستی شامل مجموعه‌ای از حرف‌های احتمالا زيبا ولی بی پشتوانه است.
تعريف ۳: تعداد دوستان يك آدم برابر است با تعداد دوستانی كه او به دست آورده‌است منهای تعداد دوستانی كه از دست داده‌است.

نتيجه: تعداد دوستان عددی است نامنفی.

نماد‌گذاری: فرد نمادی است برای آدمی كه ساده‌لوح نيست.

گزاره‌ی اول به كمك لِم‌های زير به دست می‌آيد:

لِم ۱: دوستی‌ها فقط با نوعی ناروراستی از دست می‌روند. به ويژه، دوستی‌ها با فاصله از دست نمی‌روند.
لِم ۲: اگر دوست يك فرد با او روراست نباشد، آن فرد با خود روراست نبوده است.

گزاره ۱: اگر فردی دوستی را از دست بدهد، يكی از دو جمله‌ي زير صحيح است:

۱- با دوست خود روراست نبوده است.
۲- با خودش روراست نبوده است.


گزاره ۲: تعداد دوستان يك فرد در زمانهای طولانی به عددی كم‌تر يا مساوی تعداد كسانی كه آن فرد با آن‌ها روراست است ميل می‌كند.

اثبات نتيجه‌ها، لِم‌ها و گزاره‌ها به عنوان تمرين به خواننده واگذار می‌شود.

چُنين گُفت اُردک!

 
Sunday, November 03, 2002

00:02 |  لينك دايم

رزونانس

خوب پس من می‌گم:

”وقتی گفتم كدومشون تويی مطمئن بودم كه دارم درست می‌گم و وقتی بهم گفتی درست گفتم از تعجب شاخ درآوردم.“
چُنين گُفت اُردک!

 
Saturday, November 02, 2002

23:13 |  لينك دايم

بزرگداشت زندگی

امروز مراسم به خاك سپاری پدر دوستم، سيسيليا، بود كه هفته‌ی پيش فوت كرد. مراسم سه قسمت بود: كليسا، خاك سپاری، غذا. تو كليسا كشيش كارهای مختلفی كرد كه حالا نمی‌خوام در بارشون حرف بزنم. برادر درگذشته و يه دوست‌ از خوبی‌های درگذشته حرف زدن كه باز هم چيزی نيست كه بخوام درباره‌ش حرف بزنم. اون چيزی كه خيلی خوب بود، آوازهای مذهبی بود كه من به طور كلی ازشون خوشم می‌آد، و مهم‌تر از همه حرف آخر كشيش بود كه ”ممنون از همه‌ی شما كه اومدين اينجا تا زندگی فرانسيس رو جشن بگيريم.“۱ همه‌‌‌‌ی ماجرا خيلی به سلامت و بدون عزاداری (پر سروصدا) گذشت. حالا نه اين‌كه هميشه اين‌طوری باشه ولی خلاصه قرار نيست كه حتما هم باشه.

همين طور موقع خاك‌سپاری كه همه چيز به وضوح نمادين بود و حتا به نمادين بون بعضی‌هاشون اشاره هم شد. و غذا هم در واقع اين بود كه بياين دور هم جمع شيم و غذا بخوريم كه ببينيم غذا چقدر خوشمزه‌ست و زندگی چقدر خوبه و اين‌ها، يا دست كم اين احساس من بود و چيزی كه خلاف اين باشه نديدم.

فكر می‌كنم تو ايران هم وقتی غذا می‌دن قراره كه معنی‌ش يه هم‌چين چيزی باشه ولی از بس همه فكر می‌كنن بايد بزنن تو سر خودشون و ماسك غم به صورتشون بزنن -دلايلش به جای خود- همه چی كج و كوله و دوست نداشتنی می‌شه. من يه جايی تو قبرستون وقتی سيسيليا رو ‌ديدم داشتم ناخودآگاه همين كار رو می‌كردم، يعنی می‌خواستم نشون بدم كه غم‌گين‌ام و باهات هم‌دردی می‌كنم، ولی وقتی ديدم خودش با مردم حرف می‌زنه و گاهی می‌خنده و خلاصه داره (سعی می‌كنه) به زندگی ادامه می(ب)ده، يك دفعه به خودم اومدم. خوب همين كه من (ما) همه‌‌ی روزم(ون) رو گذاشته بود(‌ی)م رفته بود(‌ی)م اون‌جا كه باهاش باش(‌ی)م يعنی همين كه باهات احساس هم‌درد‌ی می‌كن(‌ی)م ديگه و اون اين رو بهتر من(ما) می‌دونست.

مرگ رو موقعيتی برای بزرگ‌داشت زندگی ديدن ايده‌ی بسيار دل‌نشينی‌ست!





۱"Thank you all for coming here to celebrate Francis' life."

[ خانه | گنجه ]

چرا اردك؟

یکم: اردک‌ها خوشگل‌اند. دوم: من شبيه اردک‌ام يا دست‌کم اين‌طور به نظر می‌آم. سوم: آزادی را سراسر دود گرفته‌ است! چهارم: چل زیاد هست! پس لطفا: اگر من رو می‌شناسید، اردک صدام کنید. اگر من رو نمی‌شناسید، باز هم اردک صدام کنید.


لينكلاخ:

خانه‌ی اردك
گنجه‌ی اردك
بايگانی اردك
اردك فرنگی
خانه‌ی‌ قديم اردك
اصول بلاگ‌نويسی اردک

نامه به اردك:

writetoduck[at]
yahoo[dot]com


كواك‌های اخير:

+ 8
+ {بی عنوان}
+ گنجه
+ نقشه
+ سوال اخلاقی
+ سياوش كسرايی
- تفألی ديگر
+ و َ
+ وطن و يك چيز ديگر
+ حاشيه‌ای بر زندان زنان: بند سياسی
+ شگفتی (يا دكلمه‌ی ابر)
+ ايستگاه
+ شُستگی ...
+ یک و دو
+ وبلاگ‌خوابی
+ نوسان

This page is powered by Blogger.